kashmarfootball

اخبار و تصاویر فوتبال و فوتسال شهرستان کاشمر

اخبار و تصاویر فوتبال و فوتسال شهرستان کاشمر

kashmarfootball

فوتبال کاشمر
اخبار و تصاویر فوتبال و فوتسال( انتشار نظرات، پیشنهادات و انتقادات، جامعه فوتبال و فوتسال کاشمر)
آدرس کانال‌؛ kashmarfootball@

پیوندهای روزانه

زندگی نامه سرالکس فرگوسن ( قسمت پنجم)

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۷ ب.ظ

جورج قرارداد خودش را که امضای دیوید دین پای آن به چشم می خورد به من داده بود. اگر به خاطر مائوریس و سر رولند اسمیث نبود همان روز کارم را رها می کردم و می رفتم. به هرحال به رفتن خیلی نزدیک بودم. یک نکته اخالقی مانند تمام سی و نه سال حضور من در خط اول جبهه فوتبال وجود داشت: خودت باید از خودت دفاع کنی. هیچ راه دیگری وجود ندارد.

فصل سوم :

تغییر موضع از بازنشستگی آن شب قبل از روز کریسمس سال ١٠٠٢ ،من در حال تماشای تلویزیون روی کاناپه خوابم برده بود. در آشپزخانه یک توطئه در حال پی ریزی بود. اتاق مذاکرۀ مرسوم خانوادۀ ما، به صحنۀ مذاکره ای مبدل شده بود که زندگی همگی ما را تغییر می داد. سردستۀ باند آمد داخل و به پای من ضربه زد تا من را بیدار کند. من در چهارچوب در سه هبت را می دیدم:همگ پسرانم، که با حداکثر همبستگی ممکن صف کشیده بودند. "ما همین اآلن یک جلسه داشتیم." کتی این را گفت. "ما تصیممون رو گرفتیم. تو بازنشسته نخواهی شد." با سبک سنگین کردن شیوۀ این اعالم دستور، من حس کردم نمی توان در برابر آن مقاومتی کرد. "اول اینکه اوضاع سالمتت خوبه. دوم اینکه منم مجبور نیستم تو رو در خانه ببینم. و سوم اینکه در هرصورت تو هنوز خیلی جوان هستی ." کتی اینگونه تمامی حرف ها را همان اول زد. ولی پسران ما هم کامال موافق و حامی او بودند. دار و دسته شان متحد بود. "داری حماقت می کنی پدر،" پسربه من گفتند. "این کار رو نکن. تو چیزهای زیادی برای ارائه داری. تو می تونی یک تیم جدید در منچستر یونایتد بسازی." این درس عبرت عاقبت پنج دقیقه چرت زدن من بود! نتیجه ش این شد که من ٢٢ سال بیشتر کار کنم! یکی از دالیلی که من تصمیم گرفته بودم از جایگاه اول تیم کناره گیری کنم، در واقع واکنشی به یک بیانیه از جانب مارتین ادواردز بعد از فینال جام اروپایی )لیگ رمانان( در سال ٢١١١ در شهر بارسلونا بود. از مارتین سؤال شد که آیا پس از اینکه من از شغل سرمربی گری دست کشیدم، جایگاهی برای من در تیم وجود خواهد داشت و او پاسخ داده بود: "خوب، ما نمی خوایم که شرایطی مشابه با مت بازبی تکرار بشه." من از این جواب مارتین خوشم نیامد. این دو دوران را نمی شد با هم مقایسه کرد. در عصر من، باید فاکتورهایی مثل ایجنت ها، قراردادها و انبوه رسانه ها که منجر به پیچیدگی شرایط می شدند را هم دخیل می کردید. هیچ انسان معقولی با یک بار تجربۀ چنین شرایطی پس از پایان دوران سرمربیگریش، تمایل نخواهد داشت دوباره خود را درگیر این مشکالت کند. حتی کوچکترین شانسی در این که من بخواهـم خودم را دوبارهـ درگیر خود بازی ها و یا پیچیدگی هایی داد و ستد فوتبال بکنم وجود نداشت. چهـ دلیل دیگری بود کهـ من تصمیم گرفته بودم از سرمربیگری کناره گیری کنم؟ همیشه و پس از آن شب جادویی در بارسلونا )فینال برابر مونیخ( این حس وجود داشت که من به قلۀ کاری خود رسیده ام. تا پیش از آن تیمهای من زیاد در جام اروپایی یا همان لیگ قهـرمانان پیش نمی رفتند و من همیشه به دنبال این انتهای رنگین کمان بودم )کنایه از رسیدن به بهشت موعودی که در مبدأ ناپیداست ...(. وقتی که شما به هدف زندگی خود دست پیدا می کنید، از خودتان این سؤال را می پرسید که آیا می توانید بازهم به این فراز و قله دست پیدا کنید یا خیر. وقتی که مارتین ادواردز بیانیه ش در مورد جلوگیری از معضالت شبه دوران مت بازبی را بیان کرد ،"یاوه و مهمل" اولین کلمه ای بود که به ذهن من خطور کرد. و دومین تفکری که به ذهن من راه یافت این بود: "شصت سالگی سنی خوب برای بازنشستگیه." لذا سه فاکتور در ذهن من مثل کرم می لولیدند: ناراحتی از مارتین که توهم و تشبیه مت بازبی را شکل داده بود، فکر اینکه شاید نتوانم دوباره به جام قهرمانی اروپا دست پیدا کنم، و آن عدد، عدد ٠۶ ،که قابل نادیده گرفته شدن نبود. من از سن ٢١ سالگی سرمربی بودم. رسیدن به ٠۶ می تواند تأثیری ژرف داشته باشد. فکر می کنید که گویا به اتاقی دیگر وارد شده اید. در سن ٠۵ سالگی، یک زمان کلیدی رخ داده است. نصف یک قرن. ولی سن ٠۵ سالگی را حس نمی کنید. ولی در ٠۶ سالگی شما با خود می گویید: "یا مسیح، من ٠۶ سالگی رو حسش می کنم. من ٠۶ سالم شده!" این اتفاق برای شما می افتد. شما متوجه می شوید که یک تغییر ذهنی ایجاد شده است، یک تفاوت از نظر عددی )در سن(. اآلن من این حس را نسبت به سن و سال ندارم. ولی آن زمان ،٠۶ سالگی یک مانع ذهنی در ذهن من در برابر ادامۀ کار محسوب می شد. یک مانع برای اینکه من حس جوان بودن برای ادامۀ کار داشته باشم. این تفکرات حس من نسبت به آمادگی جسمانی خودم را تغییر داد، نسبت به سالمتی خودم. قهرمانی در جام اروپایی به من این توان را داده بود که حس کنم که اکنون سلسلۀ رؤیاهای خودم را کامل کرده ام و می توانم با حس تحقق کامل رؤیاها کناره گیری کنم. این امر، کاتالیستی بود که افکار من برای بازنشستگی را سرعت می بخشید. ولی وقتی مارتین من را در قالب یک شبح و سایۀ آزار دهنده روی شانه های سرمربی جدید باشگاه توصیف کرد، من با خودم غرولند کنان گفتم "عجب حرف مضحکی!" البته که برایم راحت بود که یک چرخش ٢٨٠ درجه از موضع بازنشستگی داشته باشم، ولی هنوز باید در مورد عملی بودن این اقدام با کتی و پسرها بحث می کردم. "فکر نمی کنم که بتونم این مسیر رو برگردم. من تصمیمم رو به باشگاه گفتم." کتی گفت: "خوب، فکر نمی کنی اونا باید برات احترام قایل باشن و بهت اجازۀ تغییر تصمیم رو بدن؟"من گفتم: "شاید تا اآلن اون پست رو به کسی داده باشن." "ولی با کاری که تو به ثمر نشوندی – فکر نمی کنی که باید بهت فرصت این رو بدن که برگردی سر کارت؟" کتی پافشاری و تأکید می کرد. این چیزی بود که من الزم داشتم رولند در مورد تغییر تصمیم قلبی من هم بگوید. من نیاز داشتم که الساعه اطاعت امر کند. اولین نکته ای که به رولند گفتم این بود که من یک قرارداد جدید نیاز داشتم. قرارداد من تابستان به پایان میرسید و باید خیلی فوری تصمیم را میگرفتم.

من مانع و بیماری فیزیکی مزمنی نداشتم که از ادامۀ کارم جلوگیری کند. در سرمربیگری گاهی شما آسیب پذیر خواهید بود. خودتان هم از شیوه ای که شما را ارزشیابی می کنند تعجب خواهید کرد. من یک مستند سه گانه در TV Arena از دوستم هیو)هی یو( مک ایلوانی McIlvanney Hugh را به یاد می آورم که در مورد استاین، شنکلی و بازبی بود. یک جنبه از مطالعات هیو به این می پرداخت که این مردان برای باشگاهھایشان بسیار بزرگ جلوه می کردند و هر یک، به طریق خاصی، خرد و تحقیر شدند. من به یاد می آورم که جاک بزرگ )استاین( به من در مورد مالکین باشگاه و مدیران می گفت: "به یاد داشته باش الکس، ما مثل اونا نیستیم. ما مثل اونا نیستیم. اونا هستن که باشگاه رو اداره می کنن. ما کارگران آنها هستیم." جاک بزرگ همیشه اینگونه حسی داشت. این تمایز بین ما و آنها بود، ارباب و رعیت. کاری که در سلتیک با جاک استاین کردند، صرف نظر از ناخوشایند بودن، کاری مضحک و مسخره بود. از او خواستند که به ادارۀ استخرها بپردازد. ۵١ جام در سلتیک کسب کرده بود و ازش خواستند که استخرها را اداره کند! بیل شنکلی نیز هیچ گاه به هیئت مدیرۀ لیورپول دعوت نشد و در نتیجه رنجش و دلخوری در او شروع به رشد کرد. حتی آغاز کرده بود به این کار که به تماشای بازیهای منچستر یونایتد می آمد، یا تماشای بازیهای ترنمیر روورز Tranmere Rovers .در زمین تمرینی قدیمی ما کلیف ،Cliff The ،مشاهده شده بود، همینطور در زمین اورتون. مهم نیست که چه پیشینه و رزومۀ خوبی داشته باشید، هستند زمانهایی که احساس رنجش می کنید، احساس بی پناهی: اگرچه در چند سال آخر من در کنار دیوید گیل، آن اساس و پایۀ شیوه ای که با من رفتار شد بهترین بود. رابطۀ ما عالی بود. ولی همیشه ترس از شکست در سرمربیگری هست، و شما همیشه باید خودتان )با افکارتان و ترس خواصی( به فکر خودتان باشید. گاهی حاضر هستید هرچیزی را بدهید ولی با افکارتان تنها نباشید. روزهایی بود که من در دفتر کارم بودم، در یک بعد از ظهر، و کسی نمی آمد که در اتاق من را بزند چرا که فکر می کردند سرم شلوغ است. گاهی آرزو می کردم برای یک ضربۀ تق تق روی در. دوست داشتم میک فیالن یا رنه مولنستین بیایند داخل اتاق و بگویند: "با یک فنجان چای چطوری؟" باید می رفتم و خودم دنبال کسی می گشتم که بتوانم با او صحبت کنم: وارد فضای آنها بشوم. در سرمربیگری باید با این انزوا روبرو شوید. شما به تماس نیاز دارید. ولی بقیه فکر می کنند که شما سرتان با کارهای مهم شلوع است و نمی خواهید که کسی نزدیکتان شود. تا اینکه نزدیک ٢ بعد از ظهر می شد که موج ثابتی از مردم برای دیدن من روانه می شدند. مردان آکادمی جوانان، منشی کن رَمسِدِن Ramsden Ken ،و بازیکنان تیم اصلی، که همیشه آمدنشان لذت بخش بود چرا که آمدنشان بدین معنی بود که به شما اعتماد داشتند، حتی گاهی در رابطه با مشکالت خانوادگیشان. من همیشه نسبت به بازیکنانی که به من اطمینان می کردند رویکردی مثبت داشتم، حتی اگر خواسته شان یک روز مرخصی برای خستگی می بود، یا برای بیان کردن یک مشکل در قرارداد.

اگر یک بازیکن از من یک روز مرخصی می خواست، حتما باید دلیل خوبی برای این کار می داشت ،چرا که چه کسی می خواهد )عمدا( یک جلسه تمرین در یونایتد را از دست بدهد؟ من همیشه قبول می کردم. من به آنها اعتماد می کردم. چون اگر از آنها می پرسیدید "نه، و اصال چرا یک روز مرخصی می خواهی؟" و آنها جواب می دادند: "چون مادربزرگ من فوت کرده." آنگاه شما در دردسر می افتادید. اگر مشکلی وجود داشت، من همیشه می خواستم که کمک کنم تا راه حلی پیدا کنیم. من مردمی داشتم که به اندازۀ ٢٠٠ درصد )مثل( الکس فرگوسن بودند. مثالهایش هم عبارتند از لس کرشاو Les Kershaw ،جیم رایان Ryan Jim ،و دیو بوشل Bushell Dave .او یکی از بهترین افرادی بود که من به خدمت گرفتم. من طبق توصیۀ بابی چارلتون وی را به خدمت گرفتم. از آنجایی که من فوتبال انگلیس را به خوبی نمی شناختم، راهنماییهای بابی فوق العاده گرانبها بودند. لس در مدرسۀ فوتبال بابی کار کرده بود و برای کریستال پاالس استعدادیابی کرده بود. همچنین با جرج گراهام و تری ونبلز کار کرده بود. نظر بابی این بود که لس عاشق این خواهد بود که برای منچستر یونایتد کار کند. لذا من وی را با اشتیاق به خدمت گرفتم. او بانشاط بود. بسیار مشتاق. هیچ گاه دست از حرف زدن نمی کشید. او هر یکشنبه شب، ساعت ۶.٢٠ بعد از ظهر با من تماس می گرفت تا آخرین اخبار و گزارشات استعدادیابی را به من اطالع دهد. کتی پس از یک ساعت می آمد و می گفت: "هنوز پای تلفنی؟!" لحظه ای هم که می خواستید حرف لس را قطع کنید، او سرعت حرف زدنش را بیشتر می کرد! چه مرد پرتالشی. او یک پروفسور شیمی در دانشگاه منچستر بود. دیو بوشل یک مدیر بود که مدرسه های زیر ۵٢ سال انگلیس را اداره می کرد و من وقتی که جو براون بازنشسته شد او را به خدمت گرفتم. جیم رایان از سال ٢١١٢ با ما بود. میک فیالن یکی از بازیکنان من بود که به دستیار ارزشمند من مبدل شد، به جز دوره ای که ما را در سال ۵٢١١ ترک کرد و دوباره به عنوان مربی در سال ١٠٠٠به ما ملحق شد. پل مک گینس از زمانی که من به باشگاه آمدم با من بود. او پسر بازیکن و سرمربی سابق باشگاه، ویلف مک گینس بود و خودش نیز بازیکن بوده است. من او را مربی آکادمی کردم. لذا من این سمت دستیاری را به برایان دادم. او از این منظر که با بازیکنان بسیار صمیمی شد و جلسات تمرینی را خوب اجرا می کرد خوب کار کرد. او به ایتالیا رفته بود تا تیمهای سری آ را تماشا کند و خیلی از آن دانش و آگاهی را به انگلیس آورد. وقتی که او سال ٢١١٨ ما را به مقصد بلکبرن ترک می کرد، من به او گفتم: "امیدوارم بدونی که چه کار داری می کنی." وقتی که یک مربی تیم را ترک می کند، همیشه بقیه سؤال می پرسند: "نظر تو چیه؟" در مورد آرشی من نمی توانستم از مارتین ادواردز بخواهم که با )رقم( پیشنهاد رنجرز مقابله کند. همینطور برای برایان نیز فکر نمی کردم که برای سرمربیگری خوب باشد. استیو مک کالرن: مختص سرمربیگری، شکی در این مورد نیست. چیزی که من به استیو گفتم این بود: تو باید تضمین حاصل کنی که به باشگاه صحیح، و رییس و مدیر صحیح خواهی رفت. این اساس کار بود. همیشه. کارلس کیروش، یکی دیگر از دستیاران من، عالی بود. واقعا عالی. خارق العاده. یک مرد باریک بین و باهوش. توصیۀ جذب او را اندی راکسبرگ Roxburgh Andy ارائه کرد، در برحه ای که ما جستجو برای بازیکنان بیشتری از نیمکرۀ جنوبی را آغاز کرده بودیم و شاید به یک مربی ورای از ملیتهای اروپای شمالی نیاز داشتیم، و همچنین کسی که قادر باشد به یک یا دو زبان دیگر صحبت کند. )حرف و توصیۀ( اندی خیلی واضح و درست بود. کارلس خارق العاده بود. او مربیگری افریقای جنوبی را بر عهده داشت، لذا من یک روز با کوئینتون فرچن )بازیکن سابق فرگوسن( برای جویا شدن نظرش تماس گرفتم. کوئینتون پاسخ داد "خارق العاده ست". "فکر می کنی در چه سطوحی؟" کوئینتون پاسخ می دهد:"هر سطحی همه شون." من با خودم فکر کردم:"خوب. این به کار من خواهد اومد." وقتی که کارلس در سال ١٠٠١ برای صحبت با ما آمد، من در حالی که لباس تمرینم را پوشیده بودم منتظر او بودم. کارلس خیلی معصومانه و بی آالیش لباس پوشیده بود. این ادب و معصومیت خصیصۀ او بود. آنقدر تحت تأثیر قرار گرفتم که همان موقع پست دستیاری را به وی پیشنهاد دادم. او را می توان نزدیک ترین فرد به وظایف سرمربیگری در منچستر یونایتد قلمداد کرد در حالی که عنوان سرمربی را یدک نمی کشید. او مسؤولیت خیلی از کارهایی را می پذیرفت که اصال وظیفه اش نبود خود را در آنها دخیل کند. یک روز در سال ١٠٠٢ و وقتی که من در جنوب فرانسه در تعطیالت بودم کارلس با من تماس گرفت: "من الزمه که با تو صحبت کنم". در مورد چه می توانست باشد؟ چه باشگاهی دنبال او بود؟ او تکرار کرد: "فقط باید با شما صحبت کنم." لذا به شهر نیس Nice پرواز کرد و من نیز با یک تاکسی به فرودگاه نیس رفتم و آنجا ما یک گوشۀ دنج پیدا کردیم. او گفت: "به من پیشنهاد سرمربیگری رئال مادرید داده شده." "الزمه که من دو چیز رو به تو بگم. اول اینکه نمی تونی زمینش بزنی. دوم اینکه واقعا داری یک باشگاه خوب رو ترک می کنی. شاید نتونی بیش از یک سال در رئال مادرید دوام بیاری. ولی می تونی برای کل طول عمرت در منچستر یونایتد باشی." کارلس گفت:"می دونم. فقط حس می کنم که چالش و رقابت بزرگیه)سرمربیگری مادرید(." "کارلس من نمیتونم منصرفت کنم، چون اگر بکنم، و سال بعد رئال مادرید لیگ قهرمانان رو برنده بشه ،تو خواهی گفتاآلن من می تونستم اونجا باشم. ولی فقط بهت می گم، این شغلی کابوس واره" سه ماه بعد، او می خواست که مادرید را ترک کند. من به او گفتم که نمی تواند این کار را بکند. من به اسپانیا پرواز کردم تا در آپارتمانش با او مالقات کنم و ما با هم نهار خوردیم. پیام من این بود: تو نمی توانی از مادرید خارج شوی، تا آخر بمون، و سال بعد دوباره به من ملحق بشو. آن سال من دستیاری استخدام نکردم چون مطمئن بودم که کارلس بازخواهد گشت. من جیم رایان و میک فیالن ،دو مرد خوب را به همکاری پذیرفتم، ولی نمی خواستم انتصابی صورب بگیرد چرا که می دانستم کارلس شاید برگردد. من حدود یک هفته قبل اینکه کارلس با من تماس بگیرد تا بگوید اوضاع در مادرید خوب نیست، با مارتین یول برای پست دستیاری مصاحبه کرده بودم. مارتین مرا تحت تأثیر قرار داده بود و و من در شرف دادن این سمت به او بودم، که تماس از جانب کارلس صورت پذیرفت، و مرا مجبور کرد به مارتین بگویم: "ببین، من مجبورم یک مدتی این پست رو رها بذارم." نمی توانستم دلیلش را برای مارتین شرح دهم. هیچ تیمی با این تفکر که یونایتد رغبت به تسلیم شدن دارد قدم به اولدترافورد نگذاشت. امکان نداشت از فکر اینکه ما روحیۀ خود را از دست دادیم حریف آسوده خاطر شود. سرمربی رقیب، اگر ٢-٠یا ١-٢ جلو می بود می دانست که در ۵٢ دقیقۀ پایانی ما به آب و آتش خواهیم زد. این فاکتور ترس همیشه وجود داشت. با رفتن به قصد پاره کردن گلو )یک سره کردن کار حریف( و روانه کردن سیل نفرات به داخل محوطه، ما این سؤال را در اذهان ن مطرح می کردیم: آیا شما می توانید در برابر این فشار تاب بیاورید؟ ما در اوج حمالت بی رحمانۀ خود شخصیت واقعی دفاع تیم مقابل را محک می زدیم. و آنها این را می دانستند. هر رخنه و روزنۀ باریکی به شکاف تبدیل می شد. همیشه جواب نمی داد. ولی وقتی جواب می داد، شما لذت یک پیروزی دیرهنگام را کسب می کردید.همیشه این ریسک ارزشش را داشت. به ندرت پیش می آمد که ما در حالی که دنبال گلزنی بودیم، گل دریافت کنیم. یک بار ما در لیورپول باختیم، بازی ای که لوک چادویک وقتی به دنبال یک توپ رو به عقب می آمد اخراج هم شد. تمامی بازیکنان دیگر در محوطۀ حریف بودند. در برابر ما تیم ها بازیکنان زیادی را در دفاع مستقر می کردند که کار ما برای شکستن این دیوار سخت می شد. در پایان نیمۀ اول در بازی برابر اسپورز به نظر می آمد که گور ما کنده شده باشد. ولی همانطور که در انتهای فصل گفتم: "در زمان وقوع بحران بهترین کار آرام نگاه داشتن جمعیت جامعه است." ما پنج گل به ثمر رساندیم تا برندۀ بازی باشیم، در حالیکه ورون و دیوید بکام نیز در زمرۀ گلزنان بودند. با این حال در آن برحه ما مشکالت دروازه بان داشتیم. در اوکتبر، فابین بارتز دو گل بد و مضحک دریافت کرد.همچنین ١ -٢ در خانه برابر بولتون و ٢-٢ در خانۀ لیورپول شکست خوردیم، بازی ای که فابین در آن برای مشت کردن یک توپ بیرون آمد ولی ناموفق بود. در خانۀ آرسنال در ۵١ نوامبر، دروازه بان فرانسوی ما مستقیم به تیری هانری پاس داد که او هم گلزنی کرد، و سپس برای یک توپ گیری از دروازه بیرون آمد و نتوانست توپ را جمع کند و باز این هانری بود: ٢ -٢. دسامبر سال ١٠٠٢ شروعش بهتر نبود، جایی که ما ٢ -٠ در خانه به چلسی باختیم، پنجمین شکست لیگ ما ظرف ۴٢ بازی. اوضاع از آن نقطه بهتر شد. اوله گونار سولسشر زوجی خوب را با فان نیستلروی تشکیل داد )اندی کول در ژانویه قرار بود تیم را به مقصد بلکبرن ترک کند(، و در اوایل سال نو در ١٠٠١ به صدر جدول رسیدیم. در پیروزی ١ -٢ برابر بلکبرن، فان نیستلروی برای دهمین بار متوالی گلزنی کرد، و در انتها ژانویه ما با ۴ امتیاز اختالف در صدر جدول لیگ برودیم سپس در فبریۀ ١٠٠١ من تغییر تصمیمم اعالم شد. در نهایت من کنار نکشیدم. همینکه مسئلۀ بازنشستگی شفاف سازی شد، فرم ما به طرز حیرت آوری بهبود پیدا کرد. ما ٢٢بازی از ۵٢ بازی را پیروز شدیم. من مایل بودم که به فینال لیگ قهرمانان در سال ١٠٠١ در گالسگو راه پیدا کنم. من آن قدر از رسیدن به آنجا اطمینان داشتم که حتی در این شهر به دنبال هتل هم رفته بودیم. من در آن زمان سعی کردم این حقیقت را انکار کنم ولی انگیزۀ هدایت تیم در همپدن پارک برایم عقده شد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی